سلام به همه دوستان نابغه و انرژی مثبتم!

سفر تکاملی من از سال 1399 اغاز شد در آن زمان من در کارخانه بوستر ترمز ماشین کار میکردم اپراتور دستگاه های پرس روغنی 50 تنی، دستگاهی پر سر صدایی بود در آن زمان در نادانی محض بودم هیچ اطلاعات و آگاهی از این دنیا نداشتم البته امروز هم هرچه آگاهی بیشتری درک میکنم متوجه میشوم که هنوزم هیچ نمیدانم و این چرخه یادگیری من تا آخر زندگیم ادامه داره.
آغاز کنجکاوی من زمانی آغاز شد که فیلمی از راز و کتاب آن را شروع به مطالعه و به کشف اتفاقات پی بردم. رویا من ثروتمند شدن و برای خودم کار کردن بود اما چه جوریشو نمیدونستم! بعد از یک سال دوشیفت سخت کار کردن در کارخانه آن شرکت رو تعطیلی شد و من جز لیست تعدیل نیرو آن شرکت بودم.
اوایلش ناراحت بودم اما به این درک رسیده بودم که هیچ اتفاقی در این دنیا اتفاقی و شانسی نیست اگه به آن باور داشته باشیم.

مطالعه میکردم تا بفهمم کی هستم چی میخام یا این دنیا چه قوانینی داره.

در آن زمان من گواهی نامه موتورم را گرفته بودم و موتوری هوندا گرفته بودم که تصمیم گرفتم برای امرار معاشم با آن موتور کار کنم دوست نداشتم از کسی پول بگیرم و دوست داشتم دستم تو جیب خودم باشه. با موتور کار میکردم از صبح تا 8 شب کار میکردم و پولی که بدست میاوردم قسمتی از آن را برای خودم کتاب میخریدم و وقتی به خانه میرسیدم دو ساعت زمانمو به کتاب اختصاص میدادم بعد میخوابیدم. مطالعه میکردم تا بفهمم کی هستم چی میخام یا این دنیا چه قوانینی داره. بدون هیچ هدفی مثل خیلی از آدم های دیگه تو این دنیا برای پول صبح تا شب میدویدم بدون هیچ معنایی در زندگی!

وقتی در شهر آدم های ثروتمند را میدیدم از آن ها متنفر بودم فکر میکردم آنها حق منو خوردن آن ها دزدن و با دزدی به اینجا رسیدن یا … این طرز فکر من بود آیا با این نگاه پول چرک کف دسته یا پول به راحتی به دست نمیاد میشه ثروتمند شد؟
روزی با کتاب اسرار ذهن ثروتمند آشنا شدم و آنجا بود که متوجه شدم چه باور های اشتباه در ذهنم داشتم از پول گرفته تا دیدگاهم نسبت به ثروتمندان از آن روز شروع کردم به تغییر باورم نسبت به پول و افراد پول دار آن ها را تحسین میکردم و عبارات تاکیدی مثل پول ارزشمند است یا افراد ثروتمند با ذهنشون پول به دست می اورند شروع به تغییر آن افکار پوسیده قبل کردم صدامو ضبط کردم و روی موتور به عبارات مثبتی گوش میکردم و تلاش کردم با آن افراد ثروتمند صحبت کنم و سوالاتی از آن ها بپرسم و آن موقع بود که متوجه شدم این افراد بی دلیل به ثروت نرسیده بودن البته هرکی دلایل خودش رو میگفت یکی ارث یکی بیزینس ماشین یکی برج سازی اشتراکی که از بین آن ها متوجه شدم ذهنیتشون بود و باورهای قدرتمندشون اون ها پول داشتن مثل همه اما چگونگی استفاده از اون مهمه استراتژی هایی داشتن که پول برای اون ها کار میکرد به سبب سرمایه گذاری هاشون نه اون ها برای پول و نقطه اصلی هرکدام از آن ها چیزی بود به نام هدف چیزی که ذهنیت کارگری من نمیدونستم چی هست!
ذهنیت من از بچگی این بوده کار کن برای دیگران پول به دست بیار برای ادامه بقا زندگیت برای پول کار میکردم!
در صورتی در مورد ثروتمندان همه چی بر عکس بود پول برای اونها کار میکرد!
در اواخر 1400بود که فهمیدم هدف چیه  من تا سن 24 سالگی نمیدونستم هدف چیه از آن روز به این فکر افتادم که بفهمم هدف رسالتم چیه چیه که میشه از آن لذت برد و خسته نشد چیه که عاشقشم هنوز کشفش نکرده بودم.
سال 1401 شد هنوز هم هدفی نداشتم روی موتورم با افراد مختلف حرف میزدم و حتی راهنمایی و ایده میدادم بهشون و گاهی هم افرادی بهم میگفتن تو حیفی رو موتور کار میکنی دانشت بد نیست و ازش استفاده کن.
نکته اینجا بود هنوزم دانش اندکی داشتم همین اطلاعاتم مدیون 2 ساعت مطالعه قبل خوابم بودم و این که هنوز خودمو باور نداشتم اعتماد به نفس عزت نفسم پایین بود. یکی از گفته های تونی رابینز این بود که خیلی شاید به فردی بهش بگن تو خوبی نابغه ای و از پسش بر میای اما این گفته ها زمانی میتونه عملی باشه که بهش اون فرد باور داشته باشه اگر نه از کنارش رد میشه فکر میکنه دارن مسخرش میکنند!
منم گاهی این حس رو داشتم.
اما نقطه عطف من روزی بود که زمانی برای هایپر بزرگی کار میکردم و راهنمایی ها و ایده هایی به آن صاحب دادم که تونست بهش کمک کنه به طرز فکر و سیستم کاریش اونجا به خودم امدم گفتم چرا که نه!
من درس های مدرسم افتضاح بود اما مطالب توسعه فردی روانشناسی تو حافظم بود چون با عشق میخوندم و با خسته نمیشدم.
البته که در مسیر قبل این هدفم هم تلاش هایی کرد مثلا تو عرصه برنامه نویسی امدم و با پروژه ای به برنامه نویس اپی نوشتم که 15 میلیون هزینش شد و چون مشکل فروش و تبلیغات داشتم و پول کافی نداشتم پروژه ام شکست خورد اوایلش ناراحت بودم چون برام پول زیادی بود اما متوجه شدم منی که قبل ها ریسک نمیکردم و شکستی ام نداشتم شروع خوبیه چون لاقل بی حرکت راکد نبودم داشتم تلاشمو میکردم اما این شکستم برام درس هایی هم داشت که باید انها را یاد میگرفتم!

اگر در زندگی هر یک از ما هر اتفاقی که میوفته آن رو به عنوان یه درس ببینیم و درس اون اتفاق رو بگیریم دیگ اون اتفاق رو تجربه نخواهیم کرد.
زندگی برای ما یه معلمه که بعد هر درس میرویم به سراغ درس دیگری و این درس ها هیچ وقت پایانی ندارد مثل یادگیری.
هدف من روشن شد ولی باید هروز باور ها و طرز فکرم را تغییر میدادم و از منفی بینی ام که به شدت منفی بین بودم مثبت اندیشی را یاد بگیرم که به لطف کتاب قدرت مثبت اندیشی یاد گرفتم چطور مثبت فکر کنم.
در آن زمان بود که فردی پیدا شد که من رو به سر کاری در یک شرکت معتبر با نصف ساعت کاری قبلیم یعنی 8 ساعت برد سال 1402 شده بود درامد اینجا دو برابر درامد موتورم بود.
به ذهنم رسید که وبسایتی را راه اندازی کنم تا ایده و دانشی که یاد میگیرم هروز را در اون پیاده کنم تا هرکسی که باور به تغییر و شناخت خودش رو داره از این اطلاعات استفاده کنه تا زندگی بهتری برا خودش و دنیاش رقم بزنه.
تلاشم در عرصه بهترین شدنه البته که مسیر تکاملی طولانی درراه دارم چون هنوز کسی منو نمیشناسه-اعتماد نداره و باور نداره و اما من باید خودم رو باور داشته باشم وخودم را لایق دیدم که این وبسایت رو زدم.
شعاری اختصاص دادم برای این وبسایت «کلید بهترین نسخه ازخود رهایی از محدودیت هاست»
و زیر لگو نوشتم نامحدود فکر کن این راز افراد موفقه که محدودیت های خودشون رو کشفو باورهای اشتباهشون رو اصلاح و هروز به جلو پیش برن.
در درون ذهن خیلی از آدم ها پر از محدودیت و باور های غلطه که با اصلاح آن ها میتوانند به موفقیت های چشم گیر خودشون برسن.
این بود سفرکوتاه تکاملی  زندگیم بود از تاریکی نادانی تا به سوی روشنایی.
چرایی این وبسایت اول کمک به خودم تا هروز بهتراز دیروزم شوم و این اگاهی رو به همه  افرادی که خواهان زندگی جدید و تغییرهستن رو انتقال بدم وامید وارم که هر چه زود تراماده سفر جدید رو به سوی روشنایی  باشید  چون دیگر مثل قدیم نخواهید بود…
اماده هستید؟
«پیش به سوی زندگی بدون محدودیت»

ارادتمند و دوستدار شما بهنام مهاجر